مادرِ فقرا/ جهان افزایش رفاه را مدیون این زن است

این مطلب روایتی است از زندگی استر دوفلو، اقتصاددان فرانسوی آمریکایی و بنیانگذار و مدیر عامل آزمایشگاه اقدام فقر؛ فردی در سال 2019 جایزه یادبود نوبل در علوم اقتصادی را به همراه آبیجیت بنرجی و میشائیل کرمر به دلیل رویکرد تجربی خود برای کاهش فقر جهانی دریافت کرد. او جوانترین فرد و دومین زنی است که این جایزه را از آن خود کردهاست.
عصر کانادا – من یک معمولیِ فسقلی بودم که با پوشیدن لباسهای پسرانه، قلدری میکردم. اما فقط یک بچه بودم. معنای تبعیض را نمیفهمیدم، چه برسد به درکِ غمِ تبعیض جنسیتی. ولی هیچ چیزی که همیشگی نیست؟ هست؟! حداقل برای من نبود. با آزادی و شادی بزرگ شدم، قد کشیدم، به اندازه کافی قوی شدم و حسابم را با دنیا صاف کردم. کاری که آسان نبود و قطعاً روزی که در «کارخانه نوزادان» ایل دو فرانس به دنیا آمدم، خیلیها حتی فکر نمیکردند سرنوشت یکی از نوزادان پورت رویال، نه تنها یک تراژدی دراماتیک نشود که آن دخترکِ پنجپوندی ریزجثه، بتواند یک بازاندیشِ رادیکال در راه مبارزه با فقر جهانی بماند و جایزه نوبل اقتصاد را ببرد. خیلیها، البته به جز پدر ریاضیدانم میشل، که گویی برای من هم یک مَنیفلد و فضای اقلیدسی متمایز، قائل شده بود و انتظار داشت مانند شاگردش لوران کلوزل، حدسهای ریاضی ریچارد تیلور، نیکلاس شپرد بارون و مایکل هریس را ثابت و کامل کنم. انتظاری که قطعاً مادرم، ویولنِ متخصص اطفال، به آن فکر نمیکرد اما مطمئنم به متفاوت بودن من فکر کرده بود و این تمایز را در همان دوران کودکیام و لابهلای رفتارها و حتی نوع لباسهایی که میپوشیدم و برای دختران حومه غربی پاریس، بعضاً توهین به حساب میآمد، حس کرده بود. من تا کلاس یازدهم به مدارس دولتی محلی میرفتم و برای سال آخر به دبیرستان هانری چهارم، در مرکز پاریس منتقل شدم. در آن سالها، در هیچ رشته یا مهارتی، استعداد خاصی نداشتم. دختری جذاب و خیرهکننده هم نبودم؛ اما ذهنم عجیب سازماندهی داشت. برای بهترین بودن در هر درسی، روتین و برنامهای مشخص داشتم، کاملاً محکم و منظم بودم و برای کمک به دیگران و خوشحال کردنشان کم نمیگذاشتم. به همین خاطر، یک دانشآموز خوب، بیحاشیه، مورد علاقه معلمان و محبوب همکلاسیها با یک دایره گسترده از ارتباطات و دوستان عالی بودم و البته در خانه نیز، چنین شخصیتی را خواهر و برادرم از من دیده بودند.
دختری که پسر بود
برادرم کولاس، فیلسوف و نویسنده معروف فرانسوی، چهار سال از من بزرگتر است و خواهرم آنی، مدیر استراتژیک و اجرایی پروژههای نوآوری برای فقر (IPA)، که شش سال کوچکتر از من است، صمیمیترین دوستان من بودند و رفیقِ گریه و خنده، قهر و آشتیها و پیشرفتهای هم شده بودیم و هستیم. البته این سطح از نزدیکی و رفاقت ما، یک دلیل زیبا یا شاید هم بد دارد. پدر و مادرم همیشه سرشان شلوغ بود. برای همین، ما اغلب در خانه، دور از والدینمان اما کنار دوستان و پسرعموهایمان، با آزادی و شادی زیادی بزرگ شدیم. من از بچگی جثه خیلی ریزی داشتم. به گفته مادرم، در ششسالگی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، اما از آنجا که شبیه یک بچه چهارساله بودم، بزرگترها فکر میکردند من واقعاً باهوش هستم. در صورتی که به نظر خودم این نشانه هوش بالا نبود. صرفاً ماحصل زودتر آغاز کردن روند خواندن و نوشتن بود و کمکی نمیکرد تا اعتمادبهنفس من بالا برود یا ضعف در رشد جسمانیام جبران شود. چرا که، در عین ظرافت دخترانه، در کودکی تصمیم گرفته بودم مثل پسرها باشم. برای همین، شبیه پسربچهها لباس پوشیدم، موهایم را کوتاه کردم. همه دوستانم را از میان پسرها انتخاب کردم و رفتارم به گونهای بود که خیلیها، فکر میکردند من یک پسربچه زیرک و تا حدودی سرتق هستم.
من یا پسران کلاشنیکف؟
در نوجوانی، وقتی به یک سطح خوب از رشد فیزیکی رسیدم و نهایتاً یک بچه با «اندازه معمولی» شدم، سعی کردم نگاهی متفاوت به موضوع جنسیت داشته باشم و با شرایط زندگی دختران و پسران از دیدگاه برابری و نابرابریهای جنسیتی، آشناتر شوم. از اتفاق، مادرم در آن سالها، عضو پزشکان بدون مرز فرانسه بود، به کودکان قربانی جنگ در جهان کمک میکرد و باعث شد تصویری واقعی از زندگیِ در بحران داشته باشم. تصوری که ناخودآگاه بستر مقایسه شرایط تحصیلی، بهداشتی، درمانی و رفاه را فراهم میکرد و نقشِ یک فیلم مستند واقعی را داشت. به گونهای که من بارها از خودم میپرسیدم «چرا من، استر، در این خانواده متوسط و روشنفکر، با پدر و مادری مهربان، مدارس مناسب و غذاها و کتابهای در دسترسم به دنیا میآیم، در حالی که برخی از بچهها در گوشهای دیگر از دنیا، به جبر در کنگو یا میانمار، در بحبوحه خشنترین جنگها و فجیعترین قتلعامهای انسانی مجبورند برای زندگی و زنده ماندن، کلاشنیکف بهدست، با مردانی که دست کمی از هیولا ندارند، بجنگند؟»؛ یا حتی در سطحی پایینتر و به دور از جنگ، چرا نابرابری در سیستمهای آموزشی باید آینده متفاوتی را برای بچهها رقم بزند و یکی را موفق و خوشبخت کند و دیگری را به فقر و دزدی بکشاند. مثلاً چرا در خودِ همین فرانسه، نظام آموزشی باید مبتنی بر رتبهبندی فردی بر اساس نمرات امتحانی و برخورد سخت با دانشآموزانی باشد که شاید فقط در روز امتحان نتوانستهاند درس بخوانند؟ اصلاً چرا بهترین دوستم که در دوران دبستان مانند من جثه کوچکی داشت اما بسیار باهوشتر بود، باید در مدرسه سختی میکشید و از سوی معلمان یا دیگر دانشآموزان تحقیر میشد تا جایی که مجبور شود برای همسانسازی و تطابق خود با دیگر بچهها، به عمد در یک درس پایینترین نمره را بیاورد و دوباره امتحان دهد؟ میدانید، کاملاً همه چیز ناعادلانه بود؛ به همین دلیل، احساس کردم تنها راهی که میتوانم بدهیام به دنیا را صاف کنم، داشتن تحصیلات آکادمیک بدون تعجیل در کسب تخصص، پرورش و بهرهبرداری از استعدادهایم برای کمک به دیگران برای یافتن و پرورش استعدادهایشان و تاثیرگذاری بر رفاه بشریت است. از این رو، پس از پایان دبیرستان در سال 1990، رشته علوم اجتماعی را انتخاب کردم تا در کنار آن، ریاضیات را با تاریخ، جامعهشناسی و اقتصاد ترکیب کنم و در موسسه آموزش عالی عادی فرانسه پذیرفته شوم. جایی که در آن تصمیم گرفتم حداقل بر روی دو موضوع مطالعه کنم تا از تخصص زودهنگامِ بیفایده دور بمانم. من مصمم بودم تاریخ بخوانم، اما انتخاب رشته اقتصاد به عنوان درس دوم یک اتفاق کاملاً تصادفی بود. در روز پذیرش در «Ecole Normale»، دنیل کوهن، استاد اقتصادِ جذب دانشجو بود. دنیل یکی از جذابترین اقتصاددانهایی است که من میشناسم. او آن روز متقاعدم کرد که اقتصاد رشتهای عالی برای اهدافم است. اقتصادی که به طرز وحشتناکی خستهکننده بود و از آن فرار میکردم، با وجود اینکه میدانستم تنها راهم از اقتصاد میگذرد.